قصه شماره ۲
دختر صورتش را با سیلی سرخ نگهمیداشت خانواده دار بود اسمش شیرین بود پانته ا هم صداش می زدند برای اینکه اسم پانته ا کلاس داشت می دید دخترای اطرافش به سرعت برای یک کفش یک لباس یک ماشین یک خانه همخابه یک پیر مرد می شوند سنگین رنگین بود صاف می رفت دانشگاه حدود بیست و یکی دو سال پیش به کلاس طراحی رفته بود یکبار موقع رفتن به کلاس طراحی در میدان انقلاب سوار یک پیکان شده بود که راننده حشری بود داشبورد ماشین را گشود پول نشونش داد که من ترکیه بودم اینجوری نیست که دخترای ترک برای پول برای تفریح هر غلطی کرده اند دختر فیلم های ترکیه ای ندیده بود در واقع اون زمانه سی دی دی وی دی نبود وی اچ اس بود که گیر این دختر ساده عشق فیلم نمی اومد مگه نیکی کریمی بود که اینقدر اسوده فیلم ببینه زودی به یک بهانه ای از ماشین پیاده شد یکبار برای یکی از این دخترای همکلاس دانشگاه که اهل تربت حیدریه بود ماجرا را گفت این دختر متولد سال بز بود از نظر شیرین تمامی متولدین سال بز دختراش فاسد الاخلاق بود صدتا دوست پسر داشتند همکلاس اهل تربت حیدریه گفت که من بودم همه پولا را بر می داشتم باهاش هم می رفتم پانته ا اصول اولیه طراحی را می دانست ولیکن طراح نقاش حرفه ای نبود به همه می گفت حرفه ای ام کلاس می گذاشت به خوبی نمی تونست طراحی کند نقاشی با رنگ را نمی دونست برای اینکه تا به این سن هرگز پول نداشت که کلاس نقاشی بره پدر مادرش هم بشدت ساده لوح بودند نیومدند یک کلاس طراحی نقاشی این دختر را بگذارند کلاس زبان هم نرفته بود مکالمه زبان نمی دونست از همه همسن سالانش عقب بود سالها در کوچه بن بستی که باصطلاح داشت زندگی می کرد در واقع فقط زنده بود در این کوچه بن بست لعنتی سالها در این کوچه بن بست لعنتی عذب کشیده بود از دست بچه های لات جرئت نداشت بره کوچه برای اینکه مسخره اش می کردند خواهر جوانش هم که از سر کار می اومد این سالاری حرومزاده که تون به تون بیفته الهی امین می گفت بهاره روسریتو سر کن خیال می کرد که خواهر جوانش که جوونمرگ شد به رحمت خدا رفت خدایا انتقام این خواهر مظلوم را بگیر از سالاری از منصوره جاوید با دختر حرومزاده اش که وقتی از جلویش رد می شدی مسخره کرد دختر بیچاره را به پای دختر هم بیفتی حلالت نخواهد کرد خدا لعنتت کنه نفرین بر تو باد فریبا جاوید که خودت را به دکتر مشهدی اویزون کردی اسم زن سابقش را گذاشتی دیوونه یک پسر حرومزاده هم این دکتر مشهدی که امیدوار گور به گور شده برات اورده بود که تف می کرد به [] خدا لعنتت کنه فریبا جاوید مریضی بی درمون بگیری حرومزاده دخترت سپیده از شوهر اولت بره زیر ماشین بیماری لاعلاج بگیره سپیده سالاری حرومزاده خیالاتی در ذهن معلولش خواهر مظلوم به رحمت خدا رفته شیرین را بنظرش کاره ایه در حالیکه یک کارمند ساده بود خدا لعنتش کنه سالاری را داغ پسرت بهنام را ببینی داغ دخترت بهاره را ببینی داغ دخترت بهنوش را ببینی خدا لعنتت کنه مامان شکیبا را حرومزاده اومد خواستگاری خواهرش دیگه هم پیداش نشد بعد از یک تلفن خدا لعنتش کنه باید از کوچه بن بست می رفت چقدر باید در این کوچه لعنتی عذاب می کشید مگه چند سال دیگه می خواست زندگی کنه خدا بهش پول نفرستاد خدایا مگه نگفتی از تو حرکت از من برکت پانته ا چقدر دنبال کار رفت قربانی شد خدا شوهر مناسب نفرستاد پانته ا می دید دخترای مردم از خودش بیعرضه تر به چه جاهایی رسیده اند هم شوهر دارند هم کار مناسب دارند هم خارج می رن خدا بده شانس اه
شیرین رفته بود مغازه های بازار سنتی زیر پل را نگاه کند نگاهش به مغازه تابلوی نقاشی دوخته شد وای چقدر هیجان انگیزه نه داخل مغازه تابلوی نقاشی شد صدای اهنگ خارجی ناشناس فضای مغازه پخش می شد دختری داشت تابلویی را نقاشی می کرد دختر یک پارچه روی سرش انداخته بود تمام موهای بورش بیرون بود اصلا هم به شیرین نگاهی نینداخت به ظاهر مشغول نقاشی بود چه تابلوهایی دوست داشت بره داخل تابلوهای نقاشی یکدفعه چشمش به مرد صاحب مغازه افتاد که با ظاهری نامرتب داشت تابلوی نیمه کاره ای را نقاشی می کرد شیرین شروع کرد به کلاس گذاشتن که من طراحی نقاشی بلدم می خوام یاد بگیرم چقدر زمان می بره مرد صاحب مغازه گفت باید سریع به رنگ بریم همه اینها را ازتون پرسیده می شه طراحی ها را انجام می دهید بعد برای رنگ تابلو به مغازه می ایید هم نقاشم هم اهنگ می خونم صدای خوبی هم داشت شیرین شیفته تابلوهای نقاشی بود جادوی تابلوهای رنگین نمی تونست از تابلوها چشم برداره تابلوهای منظره تابلوهای گل ناگهان چشمانش به تابلوی دختری با لباس نیمه ب ره ن ه افتاد سرش را برگرداند دید چندین تابلو هم از این قماش در اطرافش هست مرد صاحب مغازه بعد از گفتن مقررات مغازه نقاشی که اتفاقا در یک کاغذی که دیده نمی شد حجاب اسلامی را رعایت نمایید تکرار نموده بود شیرین را فرستاد که تابلوی سمت راست که پارچه ای رویش انداخته بود را ببیند شیرین با خوشحالی به طرف تابلوی نقاشی پوشیده در پارچه رفت پارچه را کنار زد ناگهان نقاشی دختری ب ره ن ه را دید که سرش را غمگین پایین انداخته بود پوست سفید دختر بدقت نقاشی شده بود معلوم بود از رنگ های با کیفیت بالا برای این نقاشی استفاده شده است
لرزه بر اندام شیرین افتاد با خودش گفت کشیدن نقاشی این دختر ب ر ه ن ه غیر قانونیه چطوری کشیده این تابلو را گذاشته جلوشو نمی گیرند صاحبان بازارچه سنتی مرد صاحب مغازه با لحنی خودمانی پرسید اسمت را نگفتی خانمی راستی می تونی اینجا کار کنی شیرین با حیرت پرسید اینجا منظورتون اداره مغازه هستش مرد صاحب مغازه گفت شبها باید مغازه را اداره کنی اینجا شبها کسی نیست شیرین به دختری که روبروشان داشت نقاشی می کرد نگاهی انداخت دختر داشت نقاشی می کرد انگار خودش را به ناشنوایی زده بود شیرین گفت شبها مرد صاحب مغازه گفت تو هیکلت خوبه می تونی مُدل بشی منم ازت نقاشی می کشم می تونی همینجا مُدل بشی پول خوبی هم نصیبت می شه مگه این دختره گلشیفته فراهانی را نمی بینی رفته با این عکس هاش در فرانسه در مجله های مختلف فرانسوی پول پارو می کنه ما داریم کار هنری می کنیم قبول کن که صبح نمی شه از یک زن ب ر ه ن ه تابلوی نقاشی کشید اصلن تعریفت از هنر چیست هنر یعنی همین چرا باید این خلقت را نکشیم تمام نقاش های ایتالیایی در کلیساها این نقاشی ها را از زنان می کشیدند چی می گی شیرین هیجان را حس کرد نفسش بالا نمی اید در را کمی گشود مرد صاحب مغازه پرسید بوی رنگ اذیتت می کنه شیرین با خودش گفت نه باید برم هوا بخورم می خوام استفراغ کنم